کد مطلب:259397 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:173

الان موقع فریادرسی است
در اینجا مناسب است قضیه ای كه از برای فرزند دوم آیت الله شاهرودی جناب حاج آقا سید علی شاهرودی اتفاق افتاده شرح داده شود.

حاج آقا سید علی شاهرودی قضیه ای را این گونه نقل می كند:

در حدود چهل - یا چهل و پنج - سال [1] پیش من و حاج عبدالرحمان از اهالی بوشهر و حاج شیخ موسی از اهالی سعادت آباد سیرجان كرمان سه نفری از كربلا به نجف پیاده مشغول آمدن بودیم، حاج عبدالرحمان و حاج شیخ موسی افراد متدین



[ صفحه 225]



و با اخلاص و فقیر حال و زاهد با نیت های پاك بودند كه از اوتاد به شمار می رفتند.

طریق حركت هم بدین صورت بود كه ما از راه ماشین رو نمی رفتیم، بلكه همیشه در طول اسفار متعدده - كه شاید حدود دویست سفر می شد - راه را میان بر می زدیم و از آخر نهر عمران آل حاجی سعدون - كه معروف است - بعد از خوان سید نور در مقابل «چفل» كه شهری است به نام «نبی الله ذوالكفل علیه السلام» كه مقبره ذوالكفل و چند عدد از انبیا و اوصیا در آنجا مدفون هستند بنا شده است تا آخر كه نهر باریك می شود و همه آب مصرف باغستان ها و مزارع می گردد، طی طریق می كردیم.

در آن سفر هوا به غایت گرم بود، ظهر هم گذشته بود، چون به آخر نهر رسیدیم و به این نهر جدول هندیه می گفتند، من گفتم: بیایید لباس های خود را خیس كنیم كه تا وقتی به طرف خوان مصلی شاه عباسی كه نزدیك نجف است برسیم بتوانیم در مقابل باد سموم و هوای داغ مقاومت كنیم.

دو همسفر من هم قبول كردند، لباس ها را خیس كرده و یك كتری مسی كوچكی هم داشتم كه آن را پر آب نموده به طرف بیابان به راه افتادیم.

من به دو همسفر خود تذكر دادم كه این راه خوب نیست بیایید از طرف كوفه برویم، چون هوا خیلی گرم و احتمالا خطر مرگ به علت بی آبی راه وجود دارد.

آن دو نفر قبول نكردند و من چون كوچكتر از آنها بودم حرف ایشان را گوش داده و حركت نمودیم، حدود یك فرسخ كه رفتیم علاوه بر این كه لباس ها خشك شد آب موجود در كتری مسی را كه كم كم می خوردند به علت گرمی هوا مقدار یك بند انگشت بیشتر باقی نمانده بود كه هر كدام كه تشنگی غلبه می كرد فقط لب ها را تر می كردیم. در همین حال حاج عبدالرحمان اشاره كرد كه سید علی من از تشنگی مردم، یك مقدار آب بده بخورم.

من خواستم به او آب بدهم، دیدم همان مختصر آب ته كتری در اثر باد داغ خشكیده و آب نداریم، گفتم: حاج عبدالرحمان متأسفانه آب نیست.

تا این حرف را شنید به زمین نشست، ما هم نشستیم، كم كم تشنگی بر حاج عبدالرحمان غلبه كرد و از حركت و تكلم افتاد، ما دو نفر برای این كه یك قدری از تشنگی ایشان كم كنیم عبا را بر سر او نگاه داشتیم كه شاید با سایه ی عبا از حرارت



[ صفحه 226]



آفتاب جلوگیری كنیم.

چند لحظه ای به همین حال بودیم، دیدیم كه خبر نمی شود و حاج عبدالرحمان مشرف به موت است. پاهای او را رو به قبله كشیدیم.

حاج شیخ موسی گفت: آقا سید علی! حالا چه باید بكنیم؟

گفتم: تو عبا را به هر طوری كه می دانی روی ایشان نگهدار تا من بروم شاید بتوانم وسیله ای یا ماشینی تهیه كنم، چون در آن زمان جاده ها آسفالته نبود، ماشین ها برای این كه در رمل ها گیر نكنند، هر كدام از جایی حركت می كردند با این كه ایام زیارتی نجف بود بعد از اربعین حسینی علیه السلام در ماه صفر و به مناسبت وفات حضرت رسول الله صلی الله علیه و اله ایاب و ذهاب زیاد بود؛ ولی من هر چه به طرف ماشین ها می دویدم هیچ كس اعتنایی نمی كرد با این كه ماشین ها مسافركش بودند بالأخره مأیوس شده برگشتم كه خبری از حاج عبدالرحمان بگیرم، اما آنقدر گرما به من اثر كرده بود كه چشمم آن دید اولیه را نداشت و گمان می كردم كه آسمان را دود فرا گرفته است، در همان حال یادم از عبارت مقتل حضرت سیدالشهداء علیه السلام آمد كه:

حال العطش بینه و بین السماء كالدخان.

«حالت عطش طوری به آن حضرت اثر كرده بود كه جلوی چشمش تیره تار شده بود مثل آن كه بین او و آسمان را دود پر كرده است».

به هر حال رسیدم و دیدم كه حاج عبدالرحمان فوت نموده و حاج موسی هم قریب الموت است، پاهایش را به سمت قبله دراز كشیده و قادر به حركت و صحبت نیست، تقریبا دو ساعت به غروب آفتاب بود و یك فرسخ و نیم تا نجف اشرف فاصله بود، در آن هوای گرم حاج عبدالرحمان مرده و حاج موسی هم نفس های آخر را می كشید، من هم قدرت به حركت نداشتم از ته دل صدا زدم: یا صاحب الزمان! الآن موقع آن است كه به فریاد برسی.

الله اكبر عجب حالی؟! كه هیچ وقت فراموش نمی شود، ناگاه یك ماشین كوچك سیاه رنگ كه به آن «فورد آلمانی» می گفتند از طرف كربلا به نظر رسید، با زحمت زیاد عبا را روی سر حركت دادم، خدا را شاهد و گواه می گیرم كه گویا این



[ صفحه 227]



گرداندن عبا سكان و فرمان ماشین بود كه دور زد طرف ما آمد در داخل ماشین راننده و یك نفر در صدر ماشین نشسته بود كه یك شال سبز چفیه و لباس سفیدی پوشیده بود، ابروها پیوسته دندان ها گشاده و در سمت راست صورت خالی سیاه، صورت نورانی و حدود سی الی چهل ساله به نظر می رسید، با دیدن این شخص از همه بدبختی هایی كه داشتم فراموشم شد و محو تماشای آن قیافه رحمانی، آن جلوه ی نورانی و صمدانی و نور الهی شده بودم.

آن شخص بزرگوار با زبان فارسی فرمود: سید علی فرزند سید محمود شاهرودی چه كار داری.

عرض كردم: حاج عبدالرحمان مرده و حاج موسی یا مرده یا در شرف مرگ است.

آن آقا دستور فرمودند جنازه حاج عبدالرحمان را بیاورند. بنده و آقای راننده رفتیم و او را آوردیم و در قسمت عقب ماشین خواباندیم و دو نفری حاج موسی را در ماشین نشانیده به امر آن آقا كه فرمودند: شما هم سوار شوید. من هم سوار شدم و ماشین حركت نمود.

آن آقا با روی باز و لبخند زنان با كمال رأفت و مهربانی فرمودند: این پنج عدد آب نبات را بگیر نفری یكی شماها، یكی به پدرت آقا سید محمود و یك دانه هم به مادرت زهرا بده و سلام مرا به پدرت آقا سید محمود شاهرودی برسان.

بنده عرض كردم: آقا! حاج عبدالرحمان دیر وقت است كه مرده است.

فرمود: در دهان او بگذار.

والله، والله، والله به زحمت لب و دهان او را باز كردم چون خشك شده بود و آب نبات را به زور به داخل دهان او گذاشتم. آب نبات های آن وقت دراز و زرد رنگ بود، همین كه آب نبات وارد دهانش شد، مثل بچه كه پستانك را در دهانش می گذارند، شروع به مك زدن كرد و برخاست و نشست كه من خندیدم و گفتم: ای خدا مرگت بدهد، ای جانور حرام شده! زنده شدی؟! تو كه مرده بودی.

از حرف من آن آقا تبسم فرمود و فرمودند كه این عجیب نیست.

اما من و حاج موسی وقتی آن آب نبات را در دهان گذاشتیم، مثل این بود كه ابدا



[ صفحه 228]



تشنه و گرسنه نبودیم و احساس كردیم كه در كمال نشاط هستیم، چون وارد نجف شدیم آنها ما را تا جلوی بازار بزرگ آوردند و فرمودند كه سلام مرا به پدرت برسان، و راننده گفت: امر خدمه (یعنی امری و فرمایشی).

عرض كردم: از هر دوی شما متشكرم و هر كسی دنبال كار خودش رفت و من وارد خانه شدم، دیدم كه آقای حاج سید محمود تازه از سرداب بیرون آمده و مشغول خوردن چای بودند، با همان كوله پشتی و كتری وارد شدم، سلام و دست بوسی كردم و خدمت والده نیز عرض ادب نمودم و آب نبات ها را تقدیم و موضوع را مفصلا خدمت ایشان شرح دادم.

مرحوم آقای والد فرمود: یقینا آن آقا حضرت حجت علیه السلام بود بلا شك؛ چرا پای ایشان را نبوسیدی، اما همان كه آن حضرت را خندانیدی موجب دخول در بهشت خواهد بود، چون خندانیدن پیامبر و امام علیهم السلام سبب غفران ذنوب و دخول در جنت است.

آقا سید علی می گوید: خدا كند كه اعمال بد من سبب خرابی كار نشود.


[1] منظور قبل از نگارش اين تاريخچه.